(تصویرسازی واشنگتن پست؛ آی استاک)
(تصویرسازی واشنگتن پست؛ آی استاک)

ریاست جمهوری دوباره ترامپ؟ ام...

مدیتیشن کمک می کند - تا حدی.

صبح روز 6 نوامبر با احساسی ناخوشایند از خواب بیدار شدم. با روشن کردن تلفن و تلویزیون، با کمال تعجب متوجه شدم که دونالد ترامپ انتخاب شده است.

چند روزی در انکار به سر می بردم و معده ام در آشوب بود. سپس متوجه شدم که واقعاً چه چیزی را تجربه می کنم: غم. به پنج مرحله غم و اندوه الیزابت کوبلر-راس نگاهی انداختم. انکار، خشم، چانه زنی، افسردگی و پذیرش. من از انکار به خشم و چانه زنی رسیدم. چه کاری می توانستم انجام دهم تا از وقوع این اتفاق جلوگیری کنم؟ باید در خیابان‌ها در اعتراض به حکم سقط جنین دیوان عالی تظاهرات می کردم و درها را می زدم. چه نوع بهانه ضعیفی برای یک آمریکایی داشتم که عمل نکردم؟

سپس به شدت افسرده شدم. داروی ضد افسردگی مصرف کردم و با روانپزشک قدیمی خود تماس گرفتم. (چه فایده ای داشت. او هم به اندازه من افسرده بود!) چگونه می توانستم با عمیق ترین ترس هایم زندگی کنم؟ کی قرار بود به پذیرش برسم؟

این زمانی بود که به مدیتیشن روی آوردم.

من سال قبل به یک سانگای ذن (جامعه) در خارج از بوستون پیوسته بودم. این گروه توسط رابرت والدینگر، استاد روانپزشکی در دانشگاه هاروارد، نویسنده مشترک کتاب "زندگی خوب" در مورد شادی و مدیر مطالعه معروف گرانت، مطالعه هاروارد در مورد رشد بزرگسالان، رهبری می شود. سانگا هر دوشنبه ساعت 7:30 شب تشکیل می شود.

من در مدیتیشن تازه کار نبودم. اما این سانگا متفاوت بود. یک تعهد هفتگی بود. من از حضور از طریق زوم لذت می بردم. با نزدیک شدن به انتخابات، این ساعت گاهی تنها وضوحی بود که در تمام هفته پیدا می کردم، حتی زمانی که برخی از سرودها اصلاً برایم معنی نداشت. یکی از آنها، سوترا قلب، کاملاً مرا گیج می کرد: "نه دردی وجود دارد، نه علت درد، نه توقف درد، نه راهی نجیب برای رهایی از درد. حتی دانایی برای دستیابی وجود ندارد! دستیابی نیز پوچ است."

وقتی در مورد آن بحث کردیم، به نظر می رسید همه افراد دیگر گروه آن را درک می کنند. بالاخره جرأت کردم بگویم: "من نمی فهمم."

همه خندیدند و در ابتدا فکر کردم به من می خندند. برای آسودگی من، بسیاری از آنها نیز آن را درک نکردند. والدینگر نیز خندید و صبورانه معنای سوترا را توضیح داد. با دقت گوش دادم، اما راستش را بخواهید، هنوز هم آن را درک نکردم.

به سال‌های خیلی قبل برگشتم، زمانی که مؤسسه آسپن یک ناهار کوچک برای دالایی لاما ترتیب داده بود. شوهرم، بن بردلی را متقاعد کردم که با اکراه برود. دالایی لاما، که برای On Faith، وبلاگی که من برای پست اداره می‌کردم، نوشته بود، مردی دوست‌داشتنی بود که لباس‌های زعفرانی بدون آستین پوشیده بود. او از طریق یک مترجم با ما در مورد بودیسم صحبت کرد. او مردی بسیار شاد بود و بیشتر اوقات می خندید. در پایان ارائه دالایی لاما، بن به صندلی خود تکیه داد و با صدایی بلند و غرغر گفت: "من نمی فهمم." همه زدند زیر خنده. (طنز در مورد بن این بود که او ممکن است تمرین کننده ترین بودایی بود که من می شناختم. وقتی به روستا می رفتیم، هشت ساعت در روز در جنگل کار می کرد، هیزم خرد می کرد، بوته ها را پاک می کرد و می سوزاند. او آن را تخلیه ذهن می نامید که اساساً مدیتیشن است. او می گفت این تنها راهی بود که از واترگیت جان سالم به در برد.)

در ابتدا، جلسات را عجیب و غریب می دانستم. والدینگر که اعتراف می کرد در ابتدا آن را عجیب می دانست، نیز یک قرائت مختصر و گویا انجام می داد و سپس برای 10 یا 15 دقیقه سرود و تعظیم و زنگ و شمع و سپس کف زدن های چوبی، یک استراحت کوتاه و یک نشست 25 دقیقه ای وجود داشت. من زود به اهمیت تنفس پی بردم. ما می دانیم که وقتی ناراحت یا آشفته می شوید، باید نفس عمیق بکشید. این امر به ویژه در مورد مدیتیشن صادق است. اگر ذهنتان دیوانه می شود، می توانید مانترای خود را زمزمه کنید و روی تنفس خود تمرکز کنید تا آرام شوید. این واقعاً کار می کند.

من این آیین را آرامش بخش یافتم. پس از آن، والدینگر اغلب یک سخنرانی دارما می داد و به دنبال آن بحث، تعهدات نهایی و یک میزگرد در مورد آنچه که از جلسه به دست آورده بودیم، برگزار می شد. این کمی برای سلیقه من شبیه به پیتر، پل و مری بود.

اما من احساس عجیبی از احساس امنیت در این سانگا داشتم. برادرم بیل یک بودایی تمرین‌کننده است و روزانه مدیتیشن می کند. او یکی از آرام‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین افرادی است که تا به حال شناخته‌ام. من مطالب زیادی در مورد اثرات مدیتیشن خوانده بودم و می خواستم آن اثرات را تجربه کنم. بنابراین به آن ادامه دادم و سایر دعوت ها را برای شب های دوشنبه رد می کردم تا جلسه ای را از دست ندهم. من از سخنرانی های دارما و کوآن ها (معماها) و بحث ها خوشم می آمد. نشستن ها خسته کننده نبود، بلکه آرامش بخش بود، اگرچه در ابتدا آنها را روشنگرانه نیافتم. هر چند هفته یک بار، والدینگر جلسات کوتاه و مختصری را با هر یک از ما برگزار می کرد. این اساساً یک جلسه کوچک پنج دقیقه ای بود که من بیشتر از اکثر جلسات کوچک 50 دقیقه ای از آن بهره بردم. در طول این جلسات، من به چیزی رسیدم که فکر می کردم روشنگری است، اگرچه والدینگر مرا متقاعد کرد که این نباید یک هدف باشد، زیرا بیشتر ما هرگز واقعاً به روشنگری نخواهیم رسید - به هر حال در این زندگی.

یک سال پیش، فاجعه رخ داد. من به کووید مبتلا شدم و دچار سکته مغزی شدید شدم. وقتی هوشیار شدم، با مصیبت‌های بیشتری روبرو شدم - مرگ دوستان نزدیک، مشکلات شدید پزشکی خانوادگی و نگرانی در مورد وضعیت کشور. به سختی قادر به نشستن بودم، دو هفته پس از سکته مغزی الهام گرفتم که به سانگا بازگردم. این بار، احساس کردم که برای من کار می کند. احساس کردم در آغوش گرفته شده ام. زنگ ها و سرودها اطمینان بخش بودند، سخنرانی های دارما معنادار بود و خود مدیتیشن یک رهایی عظیم بود.

قبل از پیوستن، از این ایده که باید افکار منفی، یا همه افکار را از سرم بیرون کنم، می ترسیدم. یاد گرفتم که لازم نیست ذهنتان را خالی کنید، می توانید به افکار اجازه دهید بیایند و بروند، می توانید خشم، غم، ناامیدی، یاس را احساس کنید - همه چیزهایی که در زندگی روزمره خود احساس می کنید. بنابراین من هر فکری را پذیرفتم و همانطور که والدینگر توصیه کرد، سعی کردم "فقط با آن بنشینم". پس از مدتی، برخی از پرحرفی ها در مغزم ناپدید می شد. هدف من این بود که ذهنم را از درهم و برهمی خالی کنم، به سطحی برسم که ذهنم ساکت، آرام و آسوده باشد و بتوانم به وضوح ببینم. برادرم به من آموخت که به افکارم پاسخ دهم نه اینکه واکنش نشان دهم. اما چگونه می توانم به چیزی ناراحت کننده به شیوه ای مهربان، آرام و آسوده پاسخ دهم؟ چگونه می توانم بدون تسلیم کردن ارزش ها، اخلاق و اصول خود واکنش نشان دهم؟ چگونه می توانم به جای انکار، پذیرفتن را یاد بگیرم؟

مانند هر کار ارزشمندی، نیاز به تمرین دارد. و با گذشت زمان، آسان تر می شود.

یکی از چیزهایی که برایم جذاب بود چهار حقیقت شریف بود، مبانی بودیسم: رنج. علت رنج. توقف رنج. راهی که به توقف رنج می انجامد. من می خواستم بفهمم چگونه این مسیر را دنبال کنم.

والدینگر پیشنهاد می کند به جای اهداف، نیت تعیین کنید. یکی از نیت ها این است که "برای این هستی گرانبهای گذرا کاملاً زنده و کاملاً حاضر باشید". دیگران مهربان تر بودن، اهمیت بیشتر دادن به خانواده و دوستان، تلاش برای کاهش رنج دیگران، کمک به آنها برای احساس خوب نسبت به خود، توجه به آنها هستند. اینها همان "ستاره های قطبی" هستند که او در مورد آنها صحبت می کند.

پس از انتخابات، والدینگر یک سخنرانی دارما داد. او شرح داد که چگونه شب قبل زود به رختخواب رفت تا مجبور نشود از نتایج انتخابات مطلع شود، سپس ساعت ها مدیتیشن کرد تا اینکه بالاخره شجاعت پیدا کرد. احساسات او خشم، ترس و انزجار بود. او بعداً نوشت: "من خود را نامطمئن می بینم که چگونه از افتادن در ناامیدی فلج کننده در مواجهه با هر چیزی که در دنیای ما اتفاق می افتد، جلوگیری کنم. متوجه می شوم که می خواهم دقیقاً در احساساتی زیاده روی کنم که تضمین می کند اوضاع بدتر می شود، آنچه بودایی ها سه سم می نامند - حرص، خشم و توهم، علل ریشه ای رنج." این تسکین دهنده است که بدانیم حتی کشیش های بودایی نیز احساساتی مشابه ما دارند.

مدیتیشن برای من عاری از گناه است. عاری از قضاوت. هیچ قانون واقعی برای این تمرین وجود ندارد. شما می توانید هر فکری را تا زمانی که می خواهید داشته باشید و احساسات واقعی را بدون احساس شرم داشته باشید. شما می توانید کاملاً خود را بپذیرید در حالی که سعی می کنید (و شاید موفق نشوید) دیگران را بپذیرید. چیزی که در مورد سانگا مرا شگفت زده کرد این است که سرگرم کننده است. خنده و مکالمات جالبی وجود دارد و اصلاً متدین یا غم انگیز نیست.

مردم برای تسکین رنج به مدیتیشن روی می آورند. غریزه ما این است که از رنج روی برگردانیم، اما مهم است که به سمت آنچه در زندگی شما دردناک است بروید. هیچ کس از رنج معاف نیست. مهمترین چیزی که باید درک کرد این است که علت اصلی رنج دلبستگی است، زیرا با دلبستگی از دست دادن همراه است. ناپایداری نیز علت رنج است. هیچ چیز ثابت نمی ماند و تغییر ترسناک است. والدینگر می گوید: «اگر خوش شانس باشید، زندگی دلتان را نمی شکند.» هدف از مدیتیشن این است که «بنشینید، ساکت شوید و توجه کنید.»

تنها پس از انتخابات بود که تا حدودی به یک مکاشفه رسیدم. من با آرامش نشسته بودم و چشمانم بسته بود که ناگهان فکر کردم: "آه!" احساس بیداری کردم. سعی کردم این را برای والدینگر توضیح دهم، اما او گفت که توضیح آن غیرممکن است. او می گوید مدیتیشن ذن "تجربی است. مثل رابطه جنسی است. شما نمی توانید آن را توصیف کنید." مکاشفه من لحظه ای از وضوح بود. او می پرسد: "چگونه آن را به تصویر می کشید؟" "برای ذهن مبهم است، برای قلب درخشان. شما مجبور نیستید همه چیز را بفهمید."

من می دانم که مدیتیشن ذن یک فرآیند تدریجی است. مانند کار کردن با یک عضله است. من بسیار خوشحالم که به آن ادامه دادم. متوجه شدم که به اندازه گذشته از چیزهایی که قبلاً مرا ناراحت می کردند، آشفته نیستم. نسبت به دیگران احساس همدردی بیشتری دارم. در پنج مرحله غم و اندوه، احساس می کردم که بالاخره به پذیرش رسیده ام.

و سپس ترامپ کیمبرلی گیل‌فویل را به عنوان سفیر در یونان محبوبم انتخاب کرد، جایی که شادترین سال‌های کودکی‌ام را گذراندم.

من یک عود کامل داشتم. دوباره به انکار برگشتم.