تصویرگری از آتلانتیک. منابع: Culture Club / Getty; Buyenlarge / Getty.
تصویرگری از آتلانتیک. منابع: Culture Club / Getty; Buyenlarge / Getty.

راز موفقیت انقلابی جورج واشنگتن

انقلاب آمریکا با اقدامات دراماتیک و همچنین تلاش‌های قاطعانه و غیردراماتیک به پیروزی رسید.

در اوت ۱۷۷۵، هیچ اتفاق دراماتیک خاصی در میان حدود ۱۴,۰۰۰ سرباز ارتش قاره‌ای که ارتش بریتانیا را در بوستون محاصره کرده بودند، رخ نمی‌داد. در واقع، برای شش ماه بعدی نیز اتفاق دراماتیک خاصی نیفتاد. و سپس، در مارس ۱۷۷۶، بریتانیایی‌ها ناگهان بوستون را تخلیه کردند. به همین دلیل است که ماه‌های آرامش ظاهری شایسته بررسی دقیق هستند.

دویست و پنجاهمین سالگرد استقلال آمریکا آغاز شده است: سالگردهای نبردهای لکسینگتون و کنکورد و بانکر هیل پشت سر گذاشته شده‌اند؛ بازسازی حمله گروه کوه سبز ایتان آلن به قلعه تایکون‌دروگا موفقیت‌آمیز بود. لحظات بزرگ دیگری در انتظارند، که بدون شک با جشن بزرگی در ۴ ژوئیه ۲۰۲۶ به اوج خود خواهند رسید. امید و انتظار می‌رود که هیاهو و سروصدای زیادی وجود داشته باشد، زیرا این روش آمریکایی‌هاست.

اما ۲۵۰ سال پیش از امروز، کار واقعی و غیردیدنی استقلال آمریکا در جریان بود. ارتش قاره‌ای، که در ژوئن ۱۷۷۵ ایجاد شده بود، با احتیاط از رهبر جدید خود، جورج واشنگتن، بدون هیاهوی زیادی استقبال کرده بود. یک نجیب‌زاده ویرجینیایی برده‌دار و آنگلیکان مذهبی (با اعتقاداتی آزادانه) قرار بود ارتشی را رهبری کند که عمدتاً از اهالی نیوانگلند – شامل هم فرزندان پیوریتن‌های مزامیرخوان و کتاب‌مقدس‌باور و هم متفکران آزاداندیش مخالف – تشکیل شده بود. واشنگتن از آنچه می‌دید وحشت کرده بود: واحدهای شبه‌نظامی که افسران خود را انتخاب کرده و آن‌ها را با نام کوچک صدا می‌زدند، مردان سیاه‌پوست آزاد حامل سلاح، یانکی‌های پول‌پرست (در مقابل اشراف ویرجینیایی زمین‌پرست)، و وضعیت کلی کثیف و آلوده. او به عموزاده‌اش لاند واشنگتن گفت: «آن‌ها مردمی به شدت کثیف و ناپاک هستند.»

آنچه در تابستان همان سال در خارج از بوستون اتفاق افتاد، اهمیت عظیمی داشت. اگر قرار بود این یک ارتش آمریکایی باشد و نه فقط مجموعه‌ای از شبه‌نظامیان مستعمراتی، پس واشنگتن باید اولین ژنرال آمریکایی می‌شد و نه فقط یک ژنرال محلی. او باید از هرج و مرج یک سیستم ایجاد می‌کرد و نیرویی را در برابر دشمنی خطرناک حفظ می‌کرد. ارتش بریتانیا، اگرچه اندکی از نظر تعداد کمتر بود و در بوستون که تنها با باریک‌ترین شبه‌جزیره به سرزمین اصلی متصل می‌شد، محبوس شده بود، اما سرسخت، منسجم، حرفه‌ای و مشتاق انتقام از شکست‌های غیرمنتظره و پیروزی‌های تلخ خود بود.

واشنگتن این کار را از طرق مختلفی انجام داد – با سازماندهی ارتش در لشکرها و تیپ‌ها، بازرسی سربازان، نظم و انضباط بخشیدن منظم، تأکید بر اهمیت حفر توالت‌ها و قرنطینه کردن سربازان مبتلا به آبله. این به او کمک کرد که ظاهر یک رهبر نظامی را داشت: قدبلند، خوش‌پوش، برازنده و طبق اکثر روایت‌ها بهترین سوارکار در مستعمرات. به همان اندازه مهم، او توانست از بیزاری خود نسبت به آن اهالی عجیب نیوانگلند فراتر رود.

دو مرد کاملاً متفاوت از طبقه اجتماعی او در ویرجینیا، به سرعت به مورد اعتمادترین زیردستان او تبدیل شدند: ناتانیل گرین از رود آیلند، یک کویکر با استعداد در سازماندهی، و یک کتابفروش چاق بوستونی به نام هنری ناکس، که رئیس توپخانه شد. نفر اول در نهایت مسئول تدارکات ارتش و سپس فرمانده ارتش جنوبی شد، جایی که استعداد خود را در فرماندهی میدانی به نمایش گذاشت. نفر دوم ۵۹ قطعه توپ سنگین را از کراون پوینت و فورت تایکون‌دروگا در اوج زمستان به ارتش در خارج از بوستون آورد و سپس بازوی توپخانه را به اندازه‌ای توسعه داد که همپای رقیب بریتانیایی خود شود.

واشنگتن به سرعت دریافت که با استعدادترین رهبر نظامی‌اش یک فرد نیوانگلندی سوم است، بندیکت آرنولد، تاجر کنتیکت که تا قبل از خیانتش، بهترین فرمانده میدانی در هر دو طرف درگیری بود. در پاییز ۱۷۷۵، واشنگتن او را به یک راهپیمایی جسورانه از طریق بیابان مِین فرستاد که تقریباً کبک را از کنترل بریتانیا خارج کرد.

فرمانده کل به یک محافظ مقر – آنچه امروزه آن را تیم حفاظت شخصی می‌نامیم – نیاز داشت و از این رو در مارس ۱۷۷۶، ارتش واحدی به نام گارد سلطنتی را ایجاد کرد. واشنگتن مردانی را از هر واحد ارتش انتخاب کرد، که به این معنی بود که پرسنل گارد سلطنتی به نفع اهالی نیوانگلند بودند؛ به عنوان اولین فرمانده آن، او یک مرد ماساچوستسی به نام کالب گیبس را انتخاب کرد که تا سال ۱۷۸۰ خدمت کرد. او افراد جنوبی را نیز برای موقعیت‌های حساس انتخاب کرد، و همه آن‌ها از طبقه اشراف نبودند – برای مثال، دانیل مورگان از ویرجینیا، یک رهبر خشن تفنگدارانی بود که یک گروه نخبه را تشکیل دادند. نکته روشن بود: این یک ارتش آمریکایی بود، و مردان با استعداد، صرف‌نظر از پیشینه خود، می‌توانستند اعتماد رهبرشان را جلب کرده و در رده‌ها بالا بروند.

واشنگتن از برخی جهات دورافتاده‌ترین قهرمان ملی آمریکاست؛ او به دلیل ریاضت و خویشتن‌داری بیشترش، از آبراهام لینکلن نیز از ما دورتر است. او بر خشم طوفانی خود مسلط بود، با احتیاط با زیردستان و مافوق خود رفتار می‌کرد، و ارزش وقار و حفظ فاصله‌ای مشخص در اعمال فرماندهی را می‌دانست. او شجاع بود اما به عنوان یک رهبر تاکتیکی به‌ویژه بااستعداد نبود، و تمایل داشت برنامه‌های بیش از حد تهاجمی و پیچیده طراحی کند، اما این‌ها به اندازه ویژگی‌های رهبری بزرگ‌تری که با خود به بوستون آورده بود، اهمیت نداشتند. جای تعجب نیست که سال‌ها بعد، مردانی که از نظر فکری برتر از او بودند – توماس جفرسون، الکساندر همیلتون، جان آدامز – برای او کار کردند. داستان او نشان می‌دهد که چرا شخصیت و قضاوت خوب در یک رهبر بسیار مهم‌تر از صرف هوش است.

با وجود نوشته‌های عالی درباره واشنگتن در کتاب‌های اخیر، از جمله بیوگرافی سال ۲۰۱۰ ران چرنو و دو جلد اول از سه‌گانه ریک اتکینسون درباره تاریخ انقلاب، آمریکایی‌ها او را مانند گذشته ارج نمی‌نهند. این عیب در سراسر طیف سیاسی وجود دارد. برای برخی (پروژه ۱۶۱۹ را در نظر بگیرید)، گناه اساسی برده‌داری تمام جنبه‌های زندگی‌نامه او را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. واشنگتن صدها برده را در ملک خود در مانت ورنون کنترل می‌کرد؛ او اغلب با آن‌ها بدرفتاری می‌کرد، و تا سال ۱۷۷۵، از این بابت شرمسار نبود.

صاحب مزرعه بودن بخشی از هویت او بود، اما نه همه آن، و مهم‌تر: او نیز مانند برخی دیگر از بنیان‌گذاران، در مورد سازش ایده‌آل‌های انقلاب با عمل نگهداری مردان و زنان به عنوان دارایی، دچار بی‌قراری شد – به همین دلیل بود که او تمام بردگان خود را در وصیت‌نامه‌اش آزاد کرد.

در تابستان و پاییز آن سال در کمبریج و دیگر شهرهای اطراف بوستون، کار جورج واشنگتن تفاوت ایجاد کرد. این به ما یادآوری می‌کند که استقلال آمریکا مطمئناً با اعمال دراماتیک به دست آمد، اما همچنین با تسلط – آهسته و دردناک – بر کارهای غیردراماتیک، مانند اصرار بر نشان‌های درجه و ادای احترام، مدیریت تولید باروت، و حفر صحیح توالت‌ها. این به ما یادآوری می‌کند که چیزی به نام عظمت فردی وجود دارد و می‌تواند تمام تفاوت را ایجاد کند. و به‌ویژه در عصر تمسخر خودبرتربینانه، خوب است به یاد آوریم که مبارزات مادام‌العمر واشنگتن با خودش – تعصباتش، احساساتش، تربیت و پیشینه‌اش – چگونه به پیروزی نهایی کمک کرد. ما هنوز می‌توانیم از این مثال بهره ببریم.