اعتبار: برایان رئا
اعتبار: برایان رئا

وقتی تنها وظیفه شما نوازش کردن است

اولین باری که او را ملاقات کردم، از دو ایست بازرسی عبور کردم، نشان خود را دو بار نشان دادم و دو بار منتظر ماندم تا پرستار وظیفه به من علامت دهد تا عبور کنم. معلوم شد که گاهی اوقات نوزادان از بخش نوزادان ناپدید می شوند.

من برای اولین شیفت خود به عنوان یک داوطلب "نوازشگر نوزاد" آنجا بودم. نوازشگران نوزاد گونه ای نسبتاً عجیب در بیمارستان هستند. کمتر از یک دایه، بیشتر از یک شیء آسایش، تنها وظیفه ما این است که روی یک صندلی گهواره ای بنشینیم و نوزاد یک غریبه را به سمت چپ سینه خود - سمت قلب - در آغوش بگیریم تا با آن موجود کوچک موسیقی متن پستانداران آن تپش را به اشتراک بگذاریم: من اینجا هستم. تو اینجا هستی. فقط همین، نه بیشتر.

وقتی در مورد نیاز روزافزون به داوطلبان شنیدم، فکر کردم، "من می توانم آن یک کار ساده را انجام دهم." با این حال، هفته ها از برنامه ای که روی میز کارم انداخته بودم اجتناب کردم.

زیرا من بیمارستان ها را دوست ندارم. زیرا دهه ها پیش، در سه سال پایانی زندگی شوهر جوانم، او 33 بار بستری شد، و به نوعی من نیز بستری شدم. زیرا نشستن روی یک صندلی در یک اتاق انتظار ضد عفونی کننده و امیدوار بودن به یک پایان خوش تر، روح را می خورد. زیرا، در نهایت، تمام چیزی که من برای ارائه به او داشتم، یک تکه یخ، یک فشار دستش بود.

پس از مرگ او، من احساس ویرانی، ناتوانی و بدبینی نسبت به ارزش اعمال کوچک در مواجهه با نیازهای عمیق داشتم. با این حال، نتوانستم ایده نوازش کردن را کنار بگذارم. فرزندان خودم اکنون جوان بودند و من دلتنگ عطر نوزادان و وزن آنها در آغوشم بودم. من به دنبال یک کار داوطلبانه بودم، راهی برای مفید بودن در دنیای آشفته خود. و بیشتر از آن، تکه ای از قلبم هنوز بسته بود. من تقریباً دو برابر بیشتر از شوهرم زندگی کرده بودم و احساس می کردم که باید جبران کنم - شاید به خاطر خوش شانسی خودم در کنار سرنوشت بد او؟

بنابراین من بررسی های پیشینه بیمارستان را تکمیل کردم. من با رئیس تیم مراقبت های ویژه آموزش دیدم. من شش ماه منتظر تعیین محل بودم. و سرانجام، آن روز فرا رسید.

هنگامی که وارد بخش نوزادان شدم، با یک ناله ناموزون از بوق ها و زنگ ها، صدای فیش موتورهایی که تخت های کوچک را تکان می دادند، روبرو شدم. من به سرعت یاد خواهم گرفت که روزها در بخش با تغذیه ها، تعویض IV و ویزیت های دکتر اندازه گیری می شوند.

نوزادان در آنجا از جهات مختلف بسیار آسیب پذیر بودند، از جمله نوزادان نارس که به زمان نیاز داشتند تا وزن اضافه کنند و قوی تر شوند. تخته های سفید پیام هایی از پرستاران داشتند مانند: "وظیفه امروز: خوردن، خوابیدن، رشد کردن." بالای تخت ها نقاشی های مداد رنگی از خواهر و برادرها یا نام یک یا دو والدین چسبانده شده بود.

نوزادان بیماری وجود داشتند که با قسمت های شکسته بدن منتظر جراحی بودند تا فتق را ترمیم کنند یا سوراخی را در قلب ببندند.

و سپس نوزادانی وجود داشتند که در بخت آزمایی شانس باخته بودند، با مشکلاتی فراتر از دسترس پرستاران و پزشکان.

من به سمت تخت نوزادی که به من اختصاص داده شده بود هدایت شدم. از طریق پنجره، رودخانه چارلز بوستون آسمان خاکستری را منعکس می کرد. این پسر کوچک هم خاکستری بود، اما از آنجایی که در یک پتو بیمارستانی قنداق شده بود، فقط می توانستم صورت لاغر و انگشتان حلقه شده او را ببینم. یک لوله پلاستیکی شفاف، نه خیلی ضخیم تر از یک تار مو، به یک دست او چسبانده شده بود و در زیر پیچیده شده بود.

تخته سفید او عمدتاً خالی بود، فقط پرستار تعیین شده، نام کوچک و تاریخ تولد او. نه نام مادر یا پدر، نه نقاشی های کودکانه ای که ورود او را جشن بگیرند. یک مرد مرموز. قوانین تنظیم کننده حریم خصوصی اطلاعات پزشکی مانع از آن می شد که پرستاران داستان او را به اشتراک بگذارند و من از پرسیدن آن منع شوم.

تنها چیزی که پرستاران به من گفتند این است که او یک نوزاد بی قرار است، آرام کردنش سخت است. برای یادگیری داستان او به ویزیت های بیشتری نیاز داشتم.

اگرچه قرار نیست نوازشگران مورد علاقه داشته باشند، اما وقتی برای شیفت بعدی خود رسیدم، مستقیماً به سمت او رفتم. او هنوز رنگ پریده و بی قرار بود. پرستار او را در دامنم گذاشت و من نفسم را حبس کردم. با تنظیم موقعیت خود برای متعادل کردن بهتر وزن او، نوزادان خودم را در آغوشم به یاد آوردم. در ابتدا، احساس می کردم یک متظاهر هستم، این کودکی را که برای من غریبه بود، تسکین می دادم، و من برای او. اما همانطور که شروع به آرام شدن کرد، من هم آرام شدم. مصمم شدم تا زمانی که اجازه می دهند او را نگه دارم.

در آن روز، من او را به مدت سه ساعت تکان دادم. شانه چپم درد می کرد، دستم بی حس شد، اما من رها نکردم، زیرا او و من کار برای انجام دادن داشتیم، اعتمادسازی. من بدون هیچ حواس پرتی با او می نشستم. من صبور خواهم بود، اگر او هم باشد. ما با هم تکان می خوردیم تا ببینیم آیا این ارتباط کوچک ممکن است برای او مفید باشد یا خیر.

تا شیفت سوم، من و او ریتم خود را پیدا کرده بودیم. ما نشستیم. ما نفس کشیدیم. ما سعی کردیم به چیزهای کوچک اعتماد کنیم. سپس، اواخر روز، در حالی که او را در آغوش گرفته بودم، پرستاری مرفین و سایر مواد مخدر را به خط IV او تزریق کرد، که به کیسه ای که مانند مثانه بالای تخت او آویزان بود، می رسید. داروهای معمول برای یک نوزاد نیست. او به او نگاه کرد و اخم کرد. او زمزمه کرد: "او یک نوزاد ترک اعتیاد است" و قانون محرمانه بودن بیمارستان را زیر پا گذاشت - و قلب من را شکست.

کوکتلی که به او تزریق شد به این معنی بود که او در رحم در معرض مواد مخدر قرار گرفته است. برای این ماه های اول زندگی اش، او در حال ترک فعال بود. تیم مواد مخدر تجویز شده را تنظیم کرد تا سطح آستانه را در سیستم او حفظ کند در حالی که به آرامی او را از مواد مخدر جدا می کرد.

قبل از اینکه اولین نفس خود را بکشد، این پسر کوچک رنگ پریده دو ضربه به او وارد شده بود: او در باتلاق طولانی ترک اعتیاد بود و در دنیا تنها بود. امیدی که سعی می کردم پرورش دهم مانند یک بادکنک سوراخ شده از بین رفت. آیا کاری وجود دارد که من و این کادر پرستاری فداکار بتوانیم برای رفع نیازهای واقعی این کودک رها شده انجام دهیم؟ مانند شوهر مرحومم، او در حال باختن رولت روسی زندگی بود.

در بخش نوزادان، نوازشگران نوزاد در شیفت های سه ساعته می چرخیدند. در طول یک هفته، دوازده نفر از ما در بخش در گردش بودیم، دو نفر در یک زمان. ما به نوبت نوزادان مختلف را با داستان های مختلفشان در آغوش می گرفتیم. ما یک خواهرخواندگی عجیب و غریب در کفش های لاستیکی و ژاکت های صورتی خود بودیم - پیر و جوان، سیاه و سفید، بدون فرزند و والدین، دانشجویان پزشکی و خانه داران و مدیران. ما به دلایل خودمان اینجا بودیم - برای کودکانی که می خواستیم یا کودکانی که از دست دادیم. برای پس دادن. شاید برای به دست آوردن مجدد اعتماد به قدرت هدایای کوچک یا التیام یک آسیب قدیمی.

در طول هفته های زیادش در بیمارستان، پسر کوچک قوی تر شد. رنگش بهتر شد. به نظر می رسید راحت تر و آرام تر است. اما با وجود تمام مداخلات پزشکی، او هنوز کودکی تنها در دنیا بود و تمام آنچه من ارائه کرده بودم چند ساعت لمس انسانی بود. قطره ای در سطل بی انتهای او. با این حال، هر بار که با هم می نشستیم، سعی می کردم مراقبت را مخابره کنم و از او می خواستم که پیام را دریافت کند.

یکی از آخرین بارهایی که او را نوازش کردم، یک مرد جوان در نیمه شیفت من با یک بانجو که روی شانه اش آویزان بود، رسید. پرستار نسخه ای برای موسیقی نوشته بود، یکی از مهربان ترین درمان های پزشکی که تا به حال با آن مواجه شده بودم. مرد او را با لالایی ها و آهنگ های احمقانه نوازش کرد. اگرچه نوزاد پاسخی نداد، اما او به نواختن ادامه داد و به قدرت موسیقی خود برای تسکین و تغذیه باور داشت. او به آهنگی که برای این پسر خاموش خوانده می شد که نه دست می زد و نه لبخند می زد، ایمان داشت.

مانند پرستاران، نوازنده بانجو در خوشحالی خود بی امان بود. موسیقی آنقدر شیرین بود و به نظر می رسید نوزاد آنقدر آرام است که من بار دیگر تسلیم خوش بینی خود شدم. من اعتماد می کردم که موسیقی یک مرهم است. تکان دادن این کودک هفته به هفته یک جای شکسته در من را نرم کرده بود. من قصد داشتم به او کمک کنم، اما او داشت من را التیام می داد.

پس از یک سفر کوتاه، به بیمارستان بازگشتم و متوجه شدم که پسر کوچک رفته است. احساس کردم مشت خورده ام. چه اتفاقی برای کودکی مانند او می افتد وقتی آزاد می شود؟ او کجا می رود؟ یک پرستار به من گفت که او اکنون "در سیستم" است تا توسط یک خانواده foster مراقبت شود. امیدوارم حالش خوب باشد.

نگه داشتن نوزاد یک غریبه چیز کوچکی است. من هرگز نخواهم فهمید که ما نوازشگران چقدر به او کمک کردیم. اما پس از ماه ها در بخش، من بیشتر به قدرت کوچکترین اعمال اعتماد داشتم: یک کلمه مهربان، یک لمس نرم. یک تکه یخ برای یک مرد جوان در حال مرگ. آسایش تکان دادن یک کودک. تپش شفابخش یک قلب.